آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

اندر احوالات شصت خوردن آنیسا

 آنیسای من همش نگران انگشت خوردنت هستم ...چه زمان ها که توی نت دنبال راهکارهایی بودم...از دکترت پرسیدم از دوست از آشنا...ولی صد حیف که اونی که میخواستم پیدا نشد به خاطر همین مامانی ایکیوسان شدو نشست هی فکر کرد...هی فکرکرد...وهی فکر کرد تا اینکه به نظرم اومد انگشتتو بد مزه کنم البته این نظر بابایی بود ومیگفت که با آبلیمویی چیزی بد مزه اش کنیم و مامانی که میدونه آبلیمو واسه شما اصلا خوب نیست اصلا به این موضوع فکرنکردم تا اینکه گفتم بهتره از قطره آهنت که اصلا دوست نداری استفاده کنم هم اینکه خوراکی هست همین که بد مزه است وممکنه زده بشی تا اینکه پریشب که دایی مهدی خونمون بود گفتم فکرمو عملی کنم عزیزم تو هم از همه جا بی خبر مثل گل نشسته...
25 شهريور 1392

گمبول وورد

امشب فکر کنم آخرین شب از ماه رمضون باشه ...و بابایی برخلاف مقاومت های من که هی بهش گفتم نگیر نگیر ..تشنت میشه ولی روزشو گرفت و طبق معمول بعد اینکه با هات کلی بازی کرد گفتم بره  اتاق خواب بخوابه چون می خواستم افطاری درست کنم ونمی خواستم با سروصداهام بیدارش کنم...وخلاصه تو بابایی رفتین راحت خوابیدین و مامان کوزت بیچاره هم مشغول شستو شو و پخت وپز...یخ حوض و اینا شد...خلاصه  شمادوتاوقتی از خواب بیدار شدین که خونه مثل دسته گل بودوصدای اذون در فضای خانه پیچیده بودو سفره افطاری پهن بود و آبجوش زعفرونی بانبات باباجون کنار سفره بودومامانی مرغ محلی با سیب زمینی که توش ریخته باشه (چون بابایی این مدلی خیلی دوس میدارن)با برنج ته دیگ ماستی پخته ...
25 شهريور 1392

آموزش های انیسا

نازنیم از اول مرداد آموزش های خواندن به روش دومن را شروع کردیم ..الهی مامان فدات بشه که اینقدر دوست داری و هر دفعه که کارت هارو میارم تا فلش بزنم فقط دست و پا میزنی و با ذوق به کارت ها نگاه میکنی امیدوارم همین طوری تا اخر همکاری کنی انشتین کوچولوم بقیه کارهایی که در طول روز باهم انجام میدیم -فلش کارت های خواندن -موسیقی -ریاضی -بی بی انشتین رو 20 دقیقه با تبلت باهمدیگه نگاه میکنیم -کلاس لامسه -کلاس بویایی  
25 شهريور 1392

5ماه از با تو بودن....

تا الان  عزیز دلم تو 5 ماه و 15 روز هست که توی آغوش من هستی ..توی زندگی مایی ...داری با اون قلب کوچیکت به ما زندگی میبخشی....قربون اون نفس هات برم که نفس منه فرشته نازنینم...هر روز داری شیرین تر از قبل میشی 1 هفته است که میشینی وکلی بازی میکنی بعضی وقتا میگم مامانی خسته شدی یکم بخواب  و میخوابونمت ..شاکی میشی و کمرتو میکشی بالا که برت دارم...منم کلی قربون صدقه ات میرم دوباره میزارم که بشینی...و تو دوباره شروع میکنی به دست و پا زدن و هرچی دم دستت هست میخای برداری بزاری دهنت..و مامانی بیچاره هی باید بره هرچی اطرافت هست و بشوره تا خانم خانما همه رو از دم تست کنند. دیشب داشتم به بابای میگفتم چیکار کنم این روزا فراموش نشه؟دوست دارم ...
25 شهريور 1392

مادر

چقدر خوشحالم که من مادر شدم مادر... مادر... چه واژه عجیبی ست ...مادر بوی ریحان می دهد...مادر بوی سجاده...بوی نماز اول وقت می دهد ... مادر بوی محبت ناب می دهد... تمام خواسته ام از خدا همین است ...کاش لیاقتش را داشته باشم آنهم مادر گلی چون آنیسا فرشته زیبای من تو بوی بهشت را به خانه ام آوردی وقتی نیمه شب ها در آغوش میگیرمت وتو درتاریکی با چشمان بسته به دنبال سینه ام می گردی...دستان کوچکت میلرزد ... توخود خود فرشته ای....چقدر سبکبال می شوم وقتی از شیره جانم مینوشی... لحظه شماری میکنم تا صبح شود وچشمان زیبایت ..خنده های شیرینت را ببینم...عزیزم تو با آمدنت باعث شدی هر روز خدا را حس کنم... من خدا را در لبخندهای شیرینت میبینم ...
25 شهريور 1392